«از همان دوران كودكي به مسجد و حسينيه رفت و آمد داشت. در ايام نوجواني يك هيئت در محله راه اندازي كرد كه سخنران آن خودش بود. اسمش را گذاشته بود «هيئت جوانان حسيني» كه هنوز هم پا برجاست.» / محمود والي
«حاج عبدا… والي از همان دوران جواني عاشق كمك به محرومين بود. ساعت 12 شب مي رفتيم بعضي از محله هاي فقيرنشين تهران براي توزيع خواروبار. يادم هست گوني برنج و قند و شكر را چه عاشقانه روي دوشش مي گذاشت و مي برد. من هم توي ماشين در حاليكه فرزند سه سالهام بود در بغلم به خواب رفته بود، از ترس پارس سگ ها، شيشه ها را بالا مي كشيدم و منتظر حاجي مي ماندم تا برگردد.» / همسر حاج عبدا…
«قبل از انقلاب حاجي از فعالان سياسي بود. از طريق بازاريان براي كمك به خانواده روحانيوني كه ساواك آنها را دستگير و يا تبعيد كرده بود، پول جمع مي كرد. نقش مهمي هم در توزيع اعلاميه هاي امام داشت. زماني هم كه امام به ايران تشريف فرما شدند، در ستاد استقبال از امام فعال بود و از يك هفته قبل از ورود امام در آنجا مستقر شده بود.» / امير والي
«حاج عبدا… و دوستانش جزو اولين گروه هايي بودند كه سال 59 رفتند كردستان. ابتدا مسئوليت امور مالي دفتر عمران امام در قروه را به عهده گرفت. دو ماه بعد رفت دفتر عمران امام در سنندج. يك سال بعد از كردستان رفت جبهه.» / امير والي
«سال 61 بود. پس از 15 روز كه در خط بوديم، خسته و كوفته پشت خط آمديم. بچه هاي جبهه دور هم جمع بودند كه حاج آقا ملكشاهي راجع به منطقه بشاگرد صحبت كرد و در مورد فقر آنها مطالب بسيار عجيبي نقل نمود. تصور من اين بود كه بچه ها خسته اند و حاجآقا هم مي خواهند بچه ها را سرگرم كنند، تا شب به پايان برسد. لذا به دوستانم گفتم حاجي يك داستاني مي گويد كه به عقل جور درنمي آيد! من كه مي روم بخوابم. فردا صبح حاجآقا ملكشاهي به من گفت: عبدا… اين چه كاري بود ديشب كردي؟ گفتم آخه مگر ممكن است؟ شاه ملعون بود و مال مردم را خورد، گور پدر شاه. ولي مگر مي شود مردمي وضع غذا و لباسشان اين باشد كه شما مي گويي. گفت قبول نداري بيا برو ببين.» / عبدا… والي
«به عنوان سرپرست يك اكيپ 35 نفره قرار شد بشاگرد را بررسي كنيم. به ميناب كه رسيديم، من و آقاي سلمان اسدي نيا براي تهيه كنسرو و غذا رفتيم. وقتي برگشتيم، ديديم افراد اكيپ نامه اي نوشته اند و عذرخواهي كرده اند كه ادامه راه خطرناك است و ما رفتيم، شما اگر مايل هستيد تنهايي سفر را ادامه بدهيد. من و آقاي اسدي نيا و يك نفر برادر روحاني، سفر را ادامه داديم. نه راهنما داشتيم و نه نقشه. همان روز حركت كرديم، جاده هم كه نبود، از همان كف رودخانه مي رفتيم. ماشين آقاي اسدي نيا «لندرور» بود و جلو مي رفت و من هم به دنبال ايشان حركت مي كردم. همان شب اول همديگر را گم كرديم. ماشين را گذاشتم و با آن برادر روحاني پياده به دنبال آقاي اسدي نيا گشتيم. بر اساس آنچه در داستانها خوانده بودم كنار جاده سنگ مي گذاشتم كه در بازگشت ماشين را پيدا كنم. همان شب گرفتار قاچاقچيان شديم. ولي چون اسلحه را در ماشين جاسازي كرده بودم و آنها هم ديدند ما مسلح نيستيم و برايشان خطري نداريم و براي خدمت به مردم بشاگرد آمديم، كمكمان كردند و آقاي اسدي نيا را پيدا كرديم. آن شب را در كپر قاچاقچيان خوابيدم. اولين بار بود كه كپر مي ديدم. صبح يك نفر از آنها ما را به «سندرك» رساند. دو سه روز ديگر با ماشين رفتيم تا به سردشت رسيديم. ديگر امكان رفتن با ماشين نبود، پياده راه را ادامه داديم تا به يك روستا رسيديم و الاغ كرايه كرديم.» / عبدا… والي
«وارد روستايي شديم. راهنما رفت نزد خانمي كه چند مرغ و خروس داشت و گفت اينها از شهر آمده اند، اينقدر نان خالي خورده اند كه دل درد گرفته اند و مريض شده اند. اگر مرغ و خروسي بكشيد و به ما بدهيد بخوريم، پولش را مي دهيم. آن خانم عصباني شد و گفت من از مهمان پول بگيرم… تو خجالت نمي كشي…؟ به اصرار او را راضي كرديم كه يك مرغ كافي است. با آبي كه سفيد رنگ بود، مرغ را بدون روغن و پياز درست كردند و به تعداد افراد در ظرف گذاشتند و آوردند. از شدت گرسنگي شروع كرديم به تليت كردن نان. هنوز كسي لقمه اي نخورده بود كه من ديدم كپر تاريك شد. تعجب كردم و سرم را بالا آوردم، ديدم چهل پنجاه تا بچه دارند همديگر را هل مي دهند و به ظرف غذاي ما نگاه مي كنند، خيلي ناراحت شدم. يك چوب دستم بود، آن را بلند كردم و گفتم هر كس دستش داخل غذا برود، مي زنم روي دستش. اسدي نيا گفت چي شده؟ گفتم بيرون را نگاه كن. يك نگاهي كرد ديد بچه ها با چشمان از حدقه درآمده، در حالي كه آب از لب و لوچه شان آويزان است، ما را نگاه مي كنند. اسدي نيا ظرف هاي غذا را برداشت و گذاشت بيرون كپر. بچه ها شيرجه رفتند روي ظرف غذا. آن خانم آمد و شروع كرد به زدن بچهها. به او گفتم كه ما خودمان غذايمان را به اينها داده ايم و نگذاشتيم آنها را بزند. بچه ها با ولع غذا را مي خوردند و ما سه نفر هم گريه مي كرديم.» / عبدا… والي
«در طول 45 روزي كه در منطقه بوديم، يك سري عكس و اسلايد گرفتيم. مصمم شدم صداي محرومين را به گوش مسئولين برسانيم. در آن زمان آقاي عسگراولادي وزير بازرگاني و وزير معين استان هرمزگان بود. وقتي عكس ها و اسلايدها را به او نشان دادم خيلي گريه كرد. قرار شد كار از طريق كميته امداد دنبال شود. در ابتدا آقاي اسدي نيا به عنوان مسئول كميته به منطقه بشاگرد آمد، اما متأسفانه 10 يا 15 روز بيشتر نماند و برگشت. حاج آقا عسگراولادي با توجه به رهنمود حضرت امام(ره) مسئوليت را به گردن من گذاشتند و قرار شد به مدت دو سال در منطقه باشم.» / عبدا… والي
«يك بار خدمت امام خميني (ره) رسيديم. من از امام كسب تكليف كردم كه در اين شرايط، وظيفه ما، ماندن در بشاگرد است يا شركت در جبهه جنگ؟ امام(ره) فرمودند «شما همانجا باشيد، بهتر است. براي شيعيان بشاگرد بايستي كاري كرد، هركس قلما و قدما براي آنجا كار كند ما دعايش مي كنيم. در آينده ياران خوبي براي آقا امام زمان در آنجا خواهيم داشت.» امام بسيار به بشاگرد علاقه داشتند. آقاي عسگر اولادي مي گفتند هر بار خدمت امام مي رسم مي پرسند، از بشاگرد چه خبر؟» / عبدا… والي
«براي اولين بار كه آمدند بشاگرد، چند نفر بودند، ولي هر كدام پس از مدتي رفتند و فقط حاجي ماند. يك روز پرسيد اهالي روستا كمك مي كنند تا جاده بزنيم؟ گفتم بله. رفت بيل و كلنگ آورد و خودش اول شروع كرد. حاجي كلنگ مي زد، براي اينكه خسته نشود، مي رفتم كلنگ را از دستش مي گرفتم حاجي ديلم بر مي داشت، ديلم را مي گرفتم حاجي بيل بر مي داشت. خدا شاهد است حاجي از ما بيشتر كار مي كرد. ما خسته مي شديم اما حاجي نه.» / علي داستاني
«گفت توي روستاي «ورمنچ» دو تا دختر بچه هستند، هم معلول و هم نابينا. اي كاش مي شد برايشان كاري كرد. گفتم حاجي ناراحت نباش انشاا… درست مي شود. حاجي مرتب پي گير بود تا اينكه دكتر نيلي قول داد با عمل بينايي آنها را برگرداند. بچه ها را تهران آورديم و عمل موفقيت آميز بود. وقتي چشمهاي اين بچهها باز شد، يك لبخندي روي لبان حاجي نقش بست كه انگار خداوند همه دنيا را به او داده است.» / امير والي
«چند نفري آمده بودند حاجي را ببينند. فكر مي كنم از استانداري بودند و حاجي را هم نمي شناختند. يكي از آنها آمد جلو و از حاجي پرسيد رييس اينجا كيه؟ حاجي در حالي كه مشغول تكان دادن گرد و خاك از لباس هاي ساده و كفش هاي كتاني خود بود گفت: اينجا رييس نداره. گفت: مگه مي شه؟ گفت: بله مي شه، اينجا مسئول داره. فكر كرد حاجي كارگر كميته امداد است. گفت: شما كارگر اينجا هستيد؟ حاجي گفت: بله. در همين حال يكي از كارمندان آمد جلو و گفت حاجي جواب فلان نامه چي شد؟ آن شخص تازه متوجه شد و عذرخواهي كرد. حاجي با همان لحن گرم و صميمي هميشگي خود گفت: ما واقعا كارگر اين مردم هستيم!» / محمد مسعود والي
«يادم مي آيد در سفري به بشاگرد، من پشت فرمان نشسته بودم. شخصي از اهالي بشاگرد دست بلند كرد. حالا من توجه داشتم يا نداشتم، رد شدم. مرحوم والي بلافاصله معترض من شد كه اينها قلبشان مي شكند. اگر دست بلند مي كنند حتما يك نيش ترمزي بكنيد و بايستيد و حرف اينها را بشنويد و جواب سلام آنها را بدهيد و رد بشنويد.» / محسن صراف زاده
«حاجي وقتي براي سركشي به امور عمراني و ساختمان سازي مي رفت و يا در مسير ميناب – بشاگرد و يا بشاگرد – ميناب، سري هم به پروژه ها مي زد، مي ديد يك پروژه ساختماني با كندي پيشرفت مي كند و يا كار لنگ است، فوري از ماشين پياده مي شد، چفيه را به سر مي بست، يا علي مي گفت و فرغون را بر مي داشت و شروع مي كرد به كار. حتي گاهي كارگرها با فرغون به نوبت ايستاده بودند تا فرغون آنها پر شود و ببرند، حاجي مي آمد سر صف مي ايستاد و مي گفت احترام بزرگترها را داشته باشيد، خارج از نوبت فرغون را پر مي كرد و مي رفت. اين كار حاجي از هزار حرف موثرتر بود و آنچنان شوقي در افراد ايجاد مي كرد كه فعاليت آنها چند برابر مي شد.» / حسين الفت
«حاج عبدا… در امور مالي كميته نه خود دخل و تصرف شخصي مي كرد و نه به كسي اجازه اين گونه سوء استفاده ها را مي داد. يك بار طلاب حوزه علميه بشاگرد را برده بوديم اردوي مشهد، طلبه ها از مشهد يك «عبا» براي حاجي سوغات آوردند و به ايشان هديه كردند. از طرفي هم مدير حوزه تعداد پنج عبا براي طلاب ممتاز حوزه خريده بود. فاكتور پنج عبا را در جمع فاكتورهاي اردوي مشهد تحويل داده بوديم. حاجي وقتي فاكتورها را ديده بود فكر كرده بود كه عباي اهدايي به ايشان يكي از اين پنج عبا بوده. من را صدا كرد و در حالي كه خيلي ناراحت بود گفت: حاج آقا مؤمني! شما به من عبا هديه مي كنيد و فاكتور آن را با امداد حساب مي كنيد. وقتي كه توضيح دادم كه اينطور نيست، گفت: حالا ديگه خيالم راحت شد.» / سيد محسن مومني
«حاجي با كسي رودربايستي نداشت و آنچه را كه حق بود ميگفت. يكي از ياران ديرين حاجي كه ساليان سال بود در كنار او خدمت مي كرد، يك بار كه پشت فرمان ماشين نشسته بود، بدنه ماشين به درب حياط برخورد كرد و مختصر خسارتي به آن وارد شد. شب پس از نماز مغرب و عشا، حاج عبدا… او را صدا زد و گفت شنيدم ماشين را به درب مدرسه كوبيده اي. فردا صبح به واحد موتوري مراجعه كن تا تعيين خسارت كنند و خسارت را پرداخت كن. تازه راننده مي گفت چون الان مهمان داريم و شما هم در كنار من بوديد حاجي ملاحظه كرد در غير از اين صورت تندتر برخورد مي كرد.» / سيد محمد باقر مهاجر
«مرتب با حاجي بحث داشتم. بارها به او مي گفتم، وظيفه و ايثار هم حد و مرزي دارد. اين همه پيشنهاد پست هاي خيلي خوب در تهران به شما مي دهند! چرا قبول نمي كنيد؟ شما يك زماني در اين كشور مدير كل توزيع خودرو بوده ايد! همه پيشرفت مي كنند و شما پسرفت! الان كارمند شما وضع زندگياش از شما به مراتب بهتر است. شما يك مدير كل هستي ديگران هم مديركل، اما اين وضع خانه مسكوني شماست. در جواب مي گفت: من براي پول كار نمي كنم. اگر دنبال پول بودم، قبل از انقلاب هم در بانك بودم و هم در بازار. من دنيا را سه طلاقه كردم. من در مقابل مردم بشاگرد مسئول هستم! گاهي از روي شوخي به حاجي ميگفتم: حاج عبدا… والي شما در 57 گير كردي بيا بيرون، الان سال 80 است. حاجي با همان لحن گرم و صميمي، لبخندي مي زد و مي گفت: من 57 خودم را با 2020 شما عوض نمي كنم.» / محمد مسعود والي
«حاج عبدا… وقتي سال 61 آمد اينجا، به عنوان راهنما، همراه او به حدود 600 روستاي ناحيه بشاگرد، سر زديم. اصلا آنزمان اسمي از بشاگرد در ارگانهاي دولتي و در نقشه آنها نبود. با اين حال، والي بشاگرد را ساخت. اول براي ما راه آورد، بعد برق آورد، دبستان براي ما ساخت، مسجد براي ما ساخت. اگر حاجي دو سال ديگر بود، بشاگرد گلستان مي شد. مردم او را قاضي و حاكم خودشان مي دانستند و حرف حاجي والي را به روي چشم مي گذاشتند. به نظر من سه قيام تا بحال بوده؛ اول قيامي كه امام حسين(ع) كرد و اسلام را زنده نگه داشت، دوم قيامي كه خميني بت شكن كرد و ايران را نجات داد و سوم قيامي كه حاجي والي كرد و مردم محروم بشاگرد را زنده و آنجا را آباد نمود.» / جعفر صدرالهي
منبع : دوهفته نامه پنجره