شنبه 19 فوریه 2011 18:41
خورشید نقاشی زهرا کوچوکو

  خورشید نقاشی زهرا کوچولو (به مناسبت ایام اردوی راهیان نور)     آرام و ریز و سرد و تمیز عین بلور. عین دانه دانه های سفید روی روسری سیاه “خانوم جون” که هر وقت سر می کند، چند سالی جوان تر نشانش می دهد. این شاید آخرین برف بود که می آمد و به […]

 

خورشید نقاشی زهرا کوچولو

(به مناسبت ایام اردوی راهیان نور)

 

 

آرام و ریز و سرد و تمیز عین بلور. عین دانه دانه های سفید روی روسری سیاه “خانوم جون” که هر وقت سر می کند، چند سالی جوان تر نشانش می دهد.

این شاید آخرین برف بود که می آمد و به زودی آدم برفی” آب خواهد شد و دل دخترک، تنگ خواهد شد برای آن بخار خاکستری که گرم نشسته بود روی شیشه سرد پنجره قشنگ خانه جمع و جور خانوم جون، که این فروردین ۸۷ را رد می کند؛ ماشاء الله! دخترک با انگشت اشاره شروع کرد نقاشی کشیدن. خانه مادربزرگ را کشید. یک کرسی هم گذاشت -یا کشید- در اتاق کناری تا گرم کند کبوتر پشت پنجره را که داشت می لرزید از شدت سرما و نای پرواز نداشت. پنجره را باز کرد و تکه نانی خشک گذاشت برای کبوتر. از همان سنگک آب گوشت ظهر جمعه. کبوتر آمد کنار کرسی نقاشی دخترک روی شیشه پنجره تا غذای خود را گرم بخورد. گمانم قبلش “بسم الله” گفت کبوتر که دل دخترک شاد شد. خانه خانوم جون تنها فرقش با آپارتمان شماره ۱۱ این است که “درخت” دارد، وسط باغچه ای کوچک، آن گوشه حیاط. این درخت، نماینده خداست در روی زمین تا اکسیژن مورد نیاز مادربزرگ را تامین کند. این درخت، هم در حیاط خانه مادربزرگ است و هم مایه حیات پیرزنی که حالا چشمانش دو دو می زند. نوک انگشتانش گزگز. بی عینک تار می بیند، بی عصا نمی تواند راه برود، اما هنوز آنقدر قصه بلد است که تا بهار تعریف کند برای نتیجه اش که یادگار “محسنخدا بیامرز است… یکی بود، یکی نبود؛ این دخترک یعنی “زهرا” نوه شهید “محسن سلامی” است. حالا بسیاری از شهدا “پدربزرگ” شده اند. پدربزرگ هایی با ۲۵ سال سن. به همان جوانی عکس روی قاب دیوار. سیاه و سفید. ساده. ساده و صمیمی مثل درخت وسط باغچه حیاط خانوم جون که دخترک حتی اسمش را هم نمی داند. “بهار” نام خانوادگی هر درختی است. زمستان که تمام شود، رجعت می کند دوباره بهار. بس است هجرت پرستوها. بهار با شکوفه برمی گردد و آفتاب با پرستو و خانوم جون دیشب خواب دیده بود که محسن با همان لباس خاکی داشت بند پوتین هایش را محکم می کرد. پرسید: دوباره جنگ شده پسرم؟ محسن جواب داد: نه مادر، داریم آماده می شویم برای ظهور. شاید خدا می خواهد ابرهای فتنه را کنار بزند از جلوی خورشید.شما هم آماده باشید.

***
بیرون خانه خانوم جون، دختر چکمه به دوش به جای دماغ بر صورت آدم برفی، هویج گذاشته بود. “آدم حرفی ها” به “آدم برفی ها” که می رسند، انحنای نوک بینی و عمل زیبایی، ارزشش را از دست می دهد. آدم برفی به زودی آب خواهد شد و هویج باقی خواهد ماند. این هویج به جز ویتامین “A” چیز دیگری هم دارد و آن این است که خدا، من و شما و دخترک و خانوم جون و ماندانا را بسی زیباتر آفریده، از این آدم برفی های ما آدم حرفی ها، که ۲ روزه آب می شوند. بالای تیر برق، “یاکریم” که بالش خیس شده بود، نگاهش به کبوتر پشت پنجره افتاد که زیر کرسی، خوابش برده بود. هنوز بریده ای از تکه نان باقی بود. “یاکریمبال هایش را تکانی داد و آمد کنار کبوتر. آرام، که چرت کبوتر را پاره نکند. وسطای راه، در همان آسمان بود که دید هنوز روی درخت، برگی هست که زرد شده، خشک شده، اما روی درخت است.

 

***
خانوم جون، زهرا را کنارش خوابانده بود. زهرا این سئوال را که پرسید، خوابش برد؛ “یعنی عزیز! بابامحسن، کی می آید که ما امام زمان مان را ببینیم؟خانوم جون گفت: می ترسم بگویم کی، زودتر بیاید… و بعد عینکش را درآورد که بگیرد کنار نتیجه اش بخوابد. خواب بود یا بیدار، درست نفهمید؛ دید که یک یاکریم و یک کبوتر داشتند از پشت پنجره، دخیل به خورشید نقاشی زهراکوچولو می بستند. هوای خانه خانوم جون، آفتابی بود، اما هنوز برف می آمد.

 

منبع:سایت قطعه 26- حسین قدیانی

کاروان طریق القدس

آرشیو