
بحث خودمان را در موضوع تقابل اسلام و مدرنیته در قلمرو توسعه آغاز میکنیم. مسئلهٔ رابطه بین مدرنیته و اسلام، مسئلهای جدید نیست. از زمان شکل گیری این تحول تاریخی در غرب که بعدها به مدرنیته مشهور شد، مواجههٔ مسلمین با این رابطه به صورتهای مختلفی شکل گرفت. از سال ۱۲۸۵ هجری قمری یا ۱۳۲۴ هجری شمسی یعنی صد و چند سال است که این بحث و جود دارد. به لحاظ نوع مواجهه و جواب و پاسخ، رابطهٔ بین مدرنیته و اسلام شکلهای مختلف گرفتهاست. و اکنون به عنوان «تقابل» مطرح شدهاست ولی در بدو امر اینگونه نبوده و این محصول بصیرت ۱۵۰ سالهاست. البته اینگونه نبودهاست که کسی در تاریخ چنین درکی نداشته باشد، اما درک غالب متفکرین نبودهاست، زیرا ممکن است فردی قول شاذ و یا حرف نادری داشته باشد، اما شکل قابل فهم رابطهٔ بین مدرنیته و اسلام این نبودهاست. به صورت عمومی، این پاسخ یکی از مجموعه پاسخهاست که تازه در این مقطع در حال غلبه پیدا کردن است؛ و هنوز هم غلبه پیدا نکردهاست و این هم یکی از ثمرات انقلاب اسلامی است.
گفتیم رابطهٔ بین مدرنیته و اسلام موضوعات و پاسخهای مختلفی داشتهاست و قلمروهای مختلفی گرفتهاست و درک رابطه اسلام و مدرنیته در قلمرو توسعهگرایی از متأخرترین موضوعات آن است. شاید یکی از ابتداییترین نزاعهای مطرح شده علم باشد. دیگر نزاعها سیاست مدرن در حفظ پارلمان و مشروطه و رابطهٔ بین اسلام با آزادی به معنای غربی (آنجایی که مدرنیته در آن شکل گرفته) است. مثلاً رابطهٔ اسلام با قانون چیست؟ آیا قانون همان شرع است؟! در زبان عربی به خصوص کم و بیش قانون به شرع ترجمه شده است، و نظامِ مشروع یعنی نظامی که قانون داشته باشد. توسعه نسبت به اینها، از بحثهای اخیر است و متأخرتر بر توسعه، بحثهای دموکراسی در قلمروی جدید است، که بحث شده است؛ و کلّ مواجههٔ اسلام با مدرنیته را در این زمینههای مختلف میپوشاند. دقیقاً همین نزاع در متن مدرنیته و در غرب نیز وجود داشتهاست. در غرب بحث رابطه کلی یا تقابل مسیحیت مطرح شدهاست. همانطور که در مقطعی رابطهٔ اسلام با سرمایهداری مطرح شد، عیناً در غرب هم همین سؤال مطرح شدهاست. هر چند که مسیحیت شرع تفصیل یافتهای نداشت و از یهودیت شرع خود را میگرفت و در زمینههایی بالاخص موضوع ربا یک حکم عمومی داشتند. یکی از منازعات در این موضوع بود که سرمایهداری یا مجاز داشتن ربا در متن تمدن غربی شکل گرفت. در آن وقت این بحث شکل گرفت که ربا مجاز است یا نیست؟
رابطهٔ اسلام و مدرنیته از حیث صورتبندی سه صورت دارد: ۱) تقابلِ مطلق یا ۲) وحدت کامل و در شکل سوم ۳) رابطهٔ همگونی و همراهی در بعضی موارد و بیتفاوتی نسبت به هم در دیگر موارد را دارند. در خودِ غرب نیز بالاخص در موضوع علم یک دوره بر وحدت علم مدرن و الهیات تاکید شد؛ که در آن زمان علمای علم جدید افرادی متشرع بودند و اهل دیانت نیز تلاششان یکی کردن این دو باهم بود و میگفتند این دو تا یکی هستند و با هم مشکلی ندارند! اما رفته رفته این گرایش شکلهای متفاوت و مختلفی گرفت؛ تا اواخر قرن ۱۹ میلادی که جنگ علم و دین یا تقابل مطلق شکل گرفت. از آن به بعد مدرنیته آنچنان استقلالی پیدا کرده بود و تکلیف مسیحیت تمام شده بود که مدرنیته جامعه با سنت مسیحی را به عنوان یک معارض قبول نداشت، بلکه آن را درحال اضمحلال میدانست.
ما در تاریخ خودمان نیز در رابطه بین مدرنیته و اسلام یا رابطه مدرنیته و دین به تعبیر غربی اگر بخواهیم بگوییم disillusion داشتیم؛ یعنی اول فریفتگی و بعد توهمزایی. از این فریفتگی در تمام زمینهها داشتیم. شاید پیشرو این قضیه «سید جمال» باشد؛ در بدو امر اصل را بر خوبی و زیبایی و درستی مطلق مدرنیته گذاشته و بعد گفتند مدرنیته و اسلام با هم تضادی ندارند؛ این چیزهایی که غربیان به آن رسیدهاند مال ما بوده ما خوب عمل نکردیم و غربیها گرفتند. باید بگویم این شیفتگی به صورتهای مختلفی اخذ شده است؛ و رفته رفته بعد از صد و چند سال به اینجا رسیدیم که این دو نه تنها هیچ نسبت سازگاری با هم ندارند بلکه این دو با هم در تضاداند. دلیل اینکه این چنین بحثی در بدو امر صورت نگرفته چیست؟ چرا از بدو امر این چنین درکی (تقابل)حاصل نشد؟ چرا تصور شد با هم مشکلی ندارند؟ چرا از بدو امر این چنین درکی احاصل نشد که این دو با هم متفاوتند؟ این طبیعی نبود و نباید از ابتدا این درک از مدرنیته صورت میگرفت، به این دلیل که در این اتفاق تاریخی صورت گرفته در غرب این درک حاصل نشد که مدرنیته در کلیت خود یک دین است. بالعکس در هنگام ظهورِ اسلام جهان مسیحیت شک نکرد که این اسلام یک دین است. ظهورِ مدرنیته یک دین است مثل اسلام؛ یک تاریخ و یک دنیای جدید، یک تمدن جدید ظاهر شدهاست. قاعدتاً ظهورِ این تمدن که از همه جهت و حداقل از نظرِ ظاهری ظهورِ سیطرهجویانهای نیز داشت و با اشغال و غلبهٔ و نیروی نظامی آغاز شد، باید درکی مشابه درک اسلام از آن ایجاد میشد و میگفتند مسیحیت و مدرنیته با هم تقابل دارد ولی این درک از آن صورت نگرفت. ولی در تقابل اسلام و مسیحیت، مسیحیان هیچ توهمی نداشتند که اسلام خصم آنهاست. زیرا که این تمدن به صورت دین ظاهر شد. دین بودن دین اسلام، هیچ ابهامی نداشت هر چند مسیحیت در چارچوب نگاهش سعی کرد آن را دین مجهول بنامد ولی در متن امر، رابطه غیر از تقابل نبود. ولی در متن مدرنیته به این دلیل که مدرنیته از سنت مسیحی به گونهای با تأویل و تفسیر سنت مسیحی خارج شد به همین خاطر برای سنت مسیحی واقعیتش ابهام انگیز بود. به این طریق بود که اولاً برای سایر تمدنها نیز مدرنیته خود را به شکل دین معرفی نکرد بلکه خود را به شکل تحولی وجودی که الزاماً تمام انسانها باید از آن بگذرند و خود را این فرآیند طبیعی تاریخ بشری نامید، مثل دانهای که باید رشد کند و جوانه و ساقهدار شود و در تفاسیرِ اولیهٔ مدرنیته خود را شکوفایی عقل نامید. یکی از خطاها این بود که مدرنیته خود را یک تحول علمی معرفی کرد. به این دلیل که هیچ تمدنی نخواهد گفت من با حقیقت شناخت و علم در تضاد هستم. این مقدمات بحث بود.
طی صد و پنجاه سال بسیاری از بزرگان ما با قلمروها و شکلهای مختلفی درگیر بودند که آیا با آن باشیم یا نباشیم. البته بحث اینکه هر تمدنی صورت دینی دارد و مدرنیته نیز دین بود بر ما ظاهر است که تظاهرات ضد دینی بی سابقه این تمدن خود به صورت دم دستی مبین دین بودن آن است. یکی از زمینههای نزاع، توسعه بود. ولی باید بدانیم بحث توسعه شکل خاصی از بحث کلیتر است که در مقطع خاصی به صورت توسعه بیان شدهاست. مدرنیته وجودی عجیب و غریب دارد؛ و هر روز صورت مختلفی به خود گرفتهاست. این را از ویژگیهای مثبت مدرنیته میشمارند ولی ویژگی منفی آن است. دائماً خود را به شکلهای مختلفی درآوردهاست و خود را به شکلهای مختلف تظاهر کردهاست. حتی متفکرانِ مدرن در این که در هر مقطع مدرنیته چیست، چیزهای مختلف فهمیدند و مباحثات در این موضوع دائماً شکلهای مختلف پیدا کردهاست. خود این تأویلها و تفسیرها خود بخشی از القای مدرنیتهاست که آن را میسازد؛ مدرنیته در نگاه نیچه یک چیز است؛ در نگاه هابز یک چیز دیگر است؛ در نگاه روسو یک چیز دیگر است؛ در نگاه دورکیم یک چیز دیگر است؛ در نگاه ماکیاولی یک چیز دیگر است؛ و در نگاه دکارت یک چیز دیگر است؛ و در نگاه مارکس یک چیز دیگر است و در نگاه هایدگر یک چیز دیگر است و در نگاه فوکو یک چیز دیگر است. و دائماً تأویل و تفسیر و شکلهای مختلفی گرفتهاست. قابلیت عجیب مدرنیته این است که خود را با هر موقعیت سازگار میکند و راه خود را ادامه دهد. ولی جوهرهٔ اصلیاش سر جای خود (ثابت) میماند.
بحث توسعه ذیل دو بحث کلی تر قرار میگیرد؛ و شکل خاصی از بحثی کلیتر است. یکی از دو بحثی که کلیت دارد بحث توسه ذیل آن است، نظریه ترقی و پیشرفت است که کلیت فلسفهٔ غرب مدرن را در بر میگیرد: Idea of progress یا بحث توسعه، باز تعریف نظریهٔ ترقی برای کشورهای غیر غربی است. در زمینه مباحثات اسلام و مدرنیته حاشیهای در زمینه مباحثات اسلام و سرمایه داری وجود دارد که در ذیل آن بحث نظریه ترقی با سابقه طولانی بیان شدهاست. در شکل بدوی آن متفکرین قرن ۱۹ میلادی که مشهورترین آنها مثل مارکس و وبر است که آن را مطرح کردهاند. مارکس نیز در نظریات متأخرش اشاراتی به آن دارد. حتی قبل از او در نظریه ترقی مونتسکیو و جان استوارت میل و دیگران در شکل بدوی مسئله را بیان کردهاند. از قرن ۱۷ میلادی باید شروع کرد. متفکرینی مثل مونتسکیو، وبر و متفکران بعد ایشان بحث توسعه را مطرح کردند. بحث توسعه زمینههای سیاسی فلسفی تاریخی خودش را داشت.
در جنگ دوم جهانی غربیها، یا جنگ مدرنها بحث توسعه را اولین بار آمریکاییها مطرح کردند. توسعه بخشی از طرحهای آنها برای چالش با اتحاد جماهیر شوری یا مارکسیستها بود؛ ولی وجه اصلی آن طرح کلی غربی سازی جهان بود. شوروی بعد از جنگ دوم از نابرابری و فقر معلول از توسعه مدرن استفاده میکرد؛ شوروی در حوزههای پیرامونی از رابطه استعماری غربیها و سود بین غرب و غیر غرب استفاده میکرد و تصرف میکرد و جلو میرفت. بعد از انقلاب اکتبر شوروی در سال ۱۹۱۷ میلادی پیدایی مفهوم توسعه مربوط به این چالش بود، ولی وجه اصلی آن طرح کلی غربی کردن جهان بود. ضرورت این بحث این بود. در چهار چوب نظریه ترقی غربیها این جور تاریخ عالم را تصویر کرده بودند که عالم مسیر تاریخی واحدی دارد و همه کشورها از این مسیر گذر خواهند کرد و به مدل زندگی غربی خواهند رسید؛ یعنی غربیها خود را از اول، پایان تاریخ میدانستند؛ البته قبل از فوکویاما میگفتند: پایان تاریخ از مسیر ما میگذرد و وقتی به پایان تاریخ برسیم ما آن را خواهیم ساخت؛ براین اساس غربیها میگفتند تمام ملتها از نقطه توحش و بربریت شروع میکنند و به ما میرسند و در نهایت در تمام جهان به شکل و ساختار نهادهایی که ما داریم مثل اقتصاد سرمایهداری، سیاست مدرن، حقوق مدرن، اخلاق مدرن، و بروکراسی مدرن خواهند رسید. این تصور خوشبینانه و خودمدارانه از تاریخ توسط غربیها، اواخر قرن ۱۹ میلادی شروع به فروپاشی کرد. در تاریخ متفکران غرب نیچه مظهر آن است. مارکس نیز انتقادات حادی کرد؛ دو جنگ بین مدرنها به طور کامل این توهم را بر طرف کرد و بعد از جنگ دوم، غربیها متوجه شدند که این توهم که تاریخ مسیر واحدی طی میکند، در کشورهای غیر غربی اتفاق نیافتاده است؛ و نمیافتد. این بحثها خلاصه بحثهای گسترده تاریخی است و متفکران زیادی آمدند و رفتند؛ مثلاً نیچه در زمان خودش متفکر قرن نبود؛ او بیانگر خود آگاهی زمان خود نبود؛ او اکنون فهم شده است؛ او مثل فوکو نبود؛ غرب رفته رفته نسبت به نگاه خوشبینانه خود دچار مشکل شد و یک دفعه این نگاه خراب نشد؛ بلکه تضعیفهایی صورت گرفت؛ مثلاً کتاب اشپنگلر در غرب و در دهه دوم قرن بیستم نوشته میشود و این نوع نگاه منفی را منعکس میکند؛ اکنون نگاه خوشبینانه از بین رفته، اما هنوز فلسفه تاریخ سر جای خود ماندهاست. وقتی بحثهای کشورهایی مثل کشور ما پیش آمد این دقیقاً مشخص شد که این طور نیست که آن کشورها تاریخ ما را تکرار میکنند. سؤال برایشان شد که چرا به سیستم آموزشی ما نمیرسند؟ چرا به صنعت و شهر نشینی نمیرسند؟ چرا این کشورها به ما نمیرسند؟ چرا درون آنها این اتفاقات نمیافتد؟
در پاسخ به این سؤالات نظریهٔ توسعه در حاشیه مطرح شد و به جای پراگرس (progress)، دولاپمنت (development) مطرح شد. هنوز تحلیل غرب این است که این تحول progress باید رخ دهد. لذا در بحثهای توسعه مسئله این شد که چرا اتفاق نیافتادهاست. و کل غرب بسیج شد که این اتفاق بیفتد! تفاوت ماهُویِ توسعه و ایدهٔ پیشرفت در این جاست که نظریهٔ توسعه به یک معنا حقنه کردن تاریخ غرب در تاریخ این کشورهاست. زیرا خودش در این کشورها اتفاق نیفتاده بود و حالا باید به صورت برنامهریزی شده و دستور العمل اتفاق بیفتد! گفتند: باید فکر میکردند که چرا به مسیرما نرفتند و حالا چه کنیم که بروند. وچون بحث برطرف شدن نابرابری و فقر و مرض مطرح بود تا مردم به رفاه برسند لذا در بدو امر بحث قدیمی مانند علم مطرح شد؛ آن بحث این بود که اسلام و توسعه چه رابطهای با هم دارند؟ و تا همین الان نیز کسی جرأت گفتن تقابل بین این دو را ندارد. در بخش اعظم مباحثات بین علم مدرن و اسلام مثل تمام مباحثات این بخش، هنوز فکر غالب تا همین الان نیز این است که اسلام و توسعه یکی است؛ و باید موانع توسعه را برطرف کرد. نظریههای توسعه از ابتدا، وقتی متوجه عدم رخداد آنچه باید در کشورهای دیگر رخ میداد شد، به این نتیجه رسیدند که مانع اصلی سنت است.
غرب زیرکیهای زیادی دارد. زیرکی اینکه خودش را در بدو امر آنگونه که هست معرفی نکرد! و زیرکی اینکه مسائل را در چارچوب مفهومی خودش معرفی نکند! مثلاً: دعوای اسلام با غرب را به شکل دعوای نژادی معرفی میکند! مثلاً میگویند: در فرانسه درگیریهای نژادی بین عربها و فرانسویها صورت گرفته است؛ و نمیگویند دعوای بین دین داران یا مسلمانان با بیدینان صورت گرفتهاست. چون این حساسیتها را میدانستند میگفتند سنت مانع است؛ اما وقتی وارد بحث میشدند عناصر اصلی تفکر دینی مثل آخرتگرایی و تدبیر خدا بر عالم و اولویت دهی به ارزشهای غیر مادی بر مادی را میکوبیدند. مراحل اولیه برنامههای توسعه توسط کِنِدی در سازمان ملل بیان و اجرا شد. غربیها دیدند جواب نمیدهد. میدیدند روستایی که به او پول دادند تا کشاورزی خود را توسعه دهد، پس از رفع نیازهای خود با مابقی پولش به زیارت مشهد میرود! در همه کشورها اینطور شد و نه فقط کشور ما. لذا متن مباحثات توسعه الان post development یا مرگ توسعهاست و توسعه بلاموضوع شدهاست. زیرا فلسفهٔ تاریخ آن بلاموضوع شدهاست و برنامههای توسعه شکست خوردهاست. ولی تا وقتی که حضور داشته و همین الآن که برخی به دنبال آن هستند بحثهای آن هست. در سال ۱۳۷۱ هجری شمسی کنفرانسی در دانشگاه علامه طباطبایی دایر شد که من مقالهای ارائه کردم؛ هستهٔ اصلی بحث این بود که اگر بخواهیم توسعه پیداکنیم، اسلام مشکل اصلی ما است؛ در همین گردهمایی طرف دیگر بحث میگفتند: اسلام یعنی توسعه؛ چه کسی گفتهاست که اسلام با کار دنیایی بد است؟ چه کسی گفتهاست که اسلام با تلاش و کوشش بد است؟ در این سالها در متن اصلی بحث آنهایی که در غرب بحث میکردند شکی نداشتند که تقابل را پیش ببرند و اسلام را به عنوان مانع اصلی تحول مطرح میکردند؛ باز در کشور ما مشابه آن بحثهایی در بدو امر در باره علم و دموکراسی و آزادی و قانون و… پیش آمد. اینجا هم تلاشهایی میتوان پیدا کرد که میگویند توسعه و اسلام با هم مشکلی ندارند؛ و اسلام در اوایل ظهورش اینگونه بوده است؛ و عمل نکردن به تعالیم اسلام باعث عقب ماندن شدهاست. برای این بدفهمیها وجوه متفاوتی وجود دارد؛ وجه عمیق آن این است که مدرنیته یک دین است. وجه دیگر این است که این مقولات در قالبهایی مطرح شد که طرد آن سخت است یا خیلی سخت مینماید. مثلاً: بالاخره ما تکنولوژی میخواهیم یا نه؟ آزادی و قانون مگر چیز بدی است؟ خطای قضیه این است که این درک نمیشود که این مقولات به شکل ماهُوی بر اساس منطقِ درونیِ این تمدن و این تحولِ تاریخی حمل شده است؛ مشکل ما این است که همه تمدنها یک پیامبر و یک کتاب داشتند که انسانها تکلیفشان با آن مشخص بود؛ یا آنرا میپذیرفتند یا نمیپذیرفتند. ولی مدرنیته تا کنون هر روز یک پیامبر و یک کتاب داشتهاست. این قضیه را خیلی دشوار میکند. یکی از منازعات و مباحثات تمدن ما با غرب این است که آیا مدرنیته یک کلیت واحد دارد؟ آیا یک منطقِ ذاتی دارد؟ یا چیزهای پراکنده و مختلفی است؟ تا غربیها میگویند مدرنیته! ایشان میگویند کدام مدرنیته را میگویید؟ مدرنیتهٔ قرن ۱۷؟ مدرنیتهٔ قرن ۲۰؟ مدرنیتهٔ مارکس را میگویید؟ یا مدرنیتهٔ فوکو؟ یا مدرنیته وبر؟ یا مدرنیته نیچه؟ سریع در پیچیدگیها بحث میکنند و میگویند مدرنیته یک چیز واحد نیست. وهر روز خود را به گونهای معرفی کردهاست. یک روز گفتهاست من عقلم. و روز دیگر گفته من قانونم؛ و روزدیگر گفته من سوژهام؛ و روز دیگر گفته من میل به خودشکوفاییام؛ هر روز یک تفسیری از خود داده است؛ و مباحثات را دچار پیچیدگی زیادی کرده است؛ و بسیاری از بزررگان ما هنوز تا همین الان گرفتار مسئله هستند؛ ولی حقیقت قضیه این است که اگر بخواهیم بدانیم که آیا اسلام و مدرنیته با هم سازگاری دارد یا نه، بهترین راه آن این است که به پیامدهای دنبال کردن این خطوط بیندیشیم. و ببینیم تبعیت از تمدن و تاریخ غرب با حقیقت ما و با اسلام چه میکند؛ و مهمتر از همه اینها در تمام مباحثات کدام از ابتدا تا آخر اصل قرار میگیرد. آیا اصل اسلام قرار میگیرد و مقولات مدرنیته جذب میشود؟ وقتی گفته میشود اسلام مانع توسعهاست، وقتی همَ و غم این میشود که زندگی و فرهنگ باید دگرگون شود تا امکان توسعه به وجود آید، مفهومش این است که این دو با هم سازگار نمیباشند! اخذ از تمدنهای دیگر همیشگی است. ولی آن چیزی که نشان میدهد چه چیزی و چه نوع رابطهای بین این دو تمدن واقع میشود، این است که کدام رابطه، رابطه اصلی است؛ و کدام تمدن پایه قرار میگیرد و دیگری را ذوب میکند.
یکی از اساتید خارجی که به ایران آمده بود میگفت: مدرنیته همه چیزخوار است. و هاضمه عجیب و غریبی دارد؛ این از خصوصیات خوب مدرنیته نیست؛ مدرنیته، مثنوی را در خدمت خود میگیرد؛ و من میگویم فردا قرآن را نیز در خدمت خود میگیرد. مدرنیته هر چیزی را که شما فکرش میکنید در خدمت خود قرار گرفتهاست: از طب گیاهی، تا موسیقی افریقایی، تا بودیسم، تاعرفان شرقی. ولی در هاضمه مدرنیته اینها آن چیزی که قبلاً بودند دیگر نیستند، بلکه ابزاری در دست مدرنیته شده اند؛ چون حقیقت آنها مسخ در مدرنیته میشود؛ یعنی مدرنیته عرفان را در خدمت راحتی دنیا در میآورد؛ آیا مدیتیشن و ذِن و بودیسمِ مسخشده، مدیتیشن و ذن و بودیسم واقعی است؟ آیا غایتش رساندن شخص به اتحاد با حقیقت عالم است؟ یا نه؟ یا کارش این شدهاست که بعد از سگدو زدن در کارهای زندگی دنیایی و به دست آوردن پول، انسان یک جایی پیدا کند تا آرام شود و دوباره به زندگی دنیایی برگردد. مثنویخوانی مدرن یک چیز خوب است؟ مثنوی را مدونا در شعرهاش خواند و جزو پرفروشترینها شد. مثنویِ مدرن با پائولو کوئلیو فرقی ندارد. مثنوی در خدمت ارتقای روحانی آن شخص نیست؛ چون اصلاً روح قابل قبول نیست. بلکه مثنوی در خدمت نفس دنیایی است. زیرا که فشارهای این عالم باید تخلیه شود. پس عرفان نامیدن آن خطا است. همانند این مسئله در سایر مسائل توسعه و سایر مقولات مدرن وجود دارد. تلاش برای سازگاری مقولات مدرن و اسلام به معنای قابل سازگارشدن اینها با هم نیست. چون کسی ممکن است بگوید تأویل و تفسیر کردیم شد. یا مثال جزئی و فرعی بزند مثل اینکه بگوید اسلام مگر نگفتهاست که کار و تلاش کنید؟ پیامبر به دست کارگر بوسه نزد؟ و امام علی نخلستان مدینه را که هنوز وجود دارد مگر آباد نکرد؟ یا «الکادّ علی عیاله کالمجاهد فی سبیل الله» و اینها را مصداق این بگیریم که کار به معنای مدرن کنیم. پس مقولات مدرن و اسلام یک چیزاند. خیر! اینها با هم خیلی فرق میکنند؛ بلکه این دو، دو چیز کاملاً متفاوت اند، و آیات کاملاً متفاوتی دارند.
الان در موقعیتی هستیم که عمق نظری لازم را درباره مدرنیته به دست آوردهایم؛ و همچنین به اندازهٔ کافی پیامدهای عملی مدرنیته را دیدهایم. و خوشبختانه این فهم کم و بیش در حال فراگیر شدن است. این بحثها زمانی مسموع نبود و امکانی برای بحث پیش نمیآمد. حتی در حوزهٔ سیاستگذاریِ عملی آقای دکتر احمدینژاد میگوید ما دنبال «تعالی» هستیم. ما الان دعواهای مفهومی داریم. این دعوای مفهومی بسیار مهم است. مفاهیم به سادگی ابداع نمیشوند که ساده به کار گرفته شوند. ولی در هر صورت این توجه حاصل شدهاست. در نشریهٔ «راهبردِ یاس» اگر دنبال کنید متفکرین متوجه این موضوع شدهاند. البته شاید کسانی هستند که به توسعه فکر میکنند؛ البته شاید دیگر برای یکسانسازی مفهوم تلاش نکنند؛ بلکه در عمل جامعه را سوق میدهند. بلکه نگاه غالب در سیاستگذاری و عمل این است.
من کتاب post development را برای بحث شما میخواندم که به مباحثات جهان اسلام پرداخته است؛ در آن کتاب نکتهٔ درستی گفته شده بود؛ ما علاقهمند به این مباحثات هستیم، ولی با دست خودمان بنیادهای جامعه خود را دگرگون میکنیم. این کار، کار دشواری است و نمیتوان کسانی را که درگیر این مقوله هستند را بطور مطلق سر زنش کرد. ولی از این حیث که پیگیری این افراد چه پیامدهایی دارد، شایسته سرزنش هستند. اینکه ما به عنوان یک جریان و جهان دینی باقی ماندهایم توضیحش خیلی سخت است؛ زیرا ۱۵۰ سال در گردونهٔ ارابهٔ خردکنندهٔ مدرنیته، لِه شدهایم. و به شکلهای مختلف این طرح را جلو بردیم. در خودمان، درزندگی عملیمان، در سیاست و به صورت کلان اینکه همه جهان جذب شدهاست ولی بعضی نقاط چون جهان اسلام وجود دارد که هنوز مقاومت میکند. توضیح این ساده نیست؛ ولی همچنان جلو میرویم. کسی از من پرسید: شما چه چیز متفاوتی با غربیها دارید؟ آنها ۵۰ سال پیش ماهواره فرستادند شما الان میفرستید! من نمیگویم الان ماهواره را ترک کنیم؛ هر تمدنی برای اینکه بر تمدن دیگر پیشی بگیرد باید آن تمدن را در خدمت خود بگیرد. ولی نکته این است که با این بصیرت باید آن تمدن را در مهار خود بگیرید، وگرنه و بدون این بصیرت مثل چین و هند و و ژاپن و روسیه فقط آن را تکرار میکنیم. این کشورهایی که نام بردم، میخواستند شکل متفاوتی از توسعه غربی را در کشور هایشان به وجود آورند در برنامه رهبرانشان نیز بود؛ شوروی و چین خیلی روشن بود و در هند در برنامه گاندی روشن بود. ولی در عمل متفاوت نشدند و اگر تفاوتی نیز دارند در پایان مرگشان هستند. برهمین اساس است تقابل مدرنیته با اینها تقابل جوهری نیست؛ بلکه تقابل انتقال مراکز قدرت است. زمانی مرکز قدرت در اسپانیا بود؛ زمانی در هلند بود؛ زمانی در انگلستان بود؛ زمانی در آلمان بود؛ زمانی در آمریکا بود؛ زمانی در فردا چین و یا ژاپن کانون قدرت و مرکز مدرنیته ممکن است باشند. کمترین تقابل را هم اکنون با هند دارند؛ زمانی که هند در مدارِ شوروی بود یک مقدار با آن مشکل داشتند ولی از سطح تکنولوژیهایی که به آنها دادهاند و تعاملی که با آن دارند مثل اتمی و سطح تکنولوژی بالایی که دارد، و ماهواره، موشک بالستیک، اتمی و ناو هواپیمابر میسازند. درحالی که این کشور در فقر و خرافه به سر میبرد، کسی با او کاری ندارد! چقدر زنان در هند سالانه خودسوزی میکنند؟ ولی حجمِ فشاری که برای اتفاقی که برای یک زن در کشور ما افتاده چقدر است؟ در ایران انگار بربریت قرون وسطی در برابر زنان وجود دارد. میگویند مسئلهای به نام حجاب! در حالی که هندوستان در مصیبتِ تامّ و تمام است؛ بمبئی که یکی از شهرهای اصلی هند است فقر از در و دیوار آن بالا میرود، عقبماندگی جهل در شهرهای بزرگ مثل آن وجود دارد؛ روستاها که دیگر هیچ چیز در باره ان نمیتوان گفت! ولی با هند کاری ندارند؛ ولی جهان اسلام بالاخص ما را چقدر تحت فشار میگذارند. به این دلیل که تنها جایی که مقاومت میکند و به شکل ایجابی پیش میرود جهان اسلام است.
این بصیرت باید وجود داشته باشد که ما علم میخواهیم ولی لزوماً علم، علم مدرن نیست! این که چه علمی است باید در جریان تحول تاریخی برسیم. نگویید این حرف عجیب است، این حرف عجیب نیست. غربیان تا قرن ۱۷ پزشکی ابن سینا میخواندند و در زمینههای دیگر علوم نیز همین طور بودند، ولی در تصور خود آهسته آهسته آن چیزی که باید میشدند، شدند. آن بصیرت را به هر ترتیب، به دست آوردند والا غرب باید اسلامیزه میشد، البته اسلامیزه شد؛ ولی اسلامی نشد؛ بلکه آن را در خدمت گرفت و از آن در گذشت. بنابراین در تمام این زمینهها بالاخص توسعه شباهتهای جزئی و مفهومی که به نظر میرسد نباید ما را فریب دهد. اساساً توسعه، برنامه غربی کردن جهان از بدو امر بود؛ به این لحاظ که این اتفاق در چهارجوب فلسفهٔ تاریخی غرب در جاهای دیگر جهان که نیفتاده بود باید میافتاد. لذا به صورت برنامه ریزی شده با تلاش کاملاً همه جانبه، کل غرب و کل جریان فکریشان، این اقدام را انجام دادند. توسعهٔ علومِ اجتماعی بین سالهای ۵۰ تا ۸۰ میلادی در غرب مرهون کار روی جهان سوم است. و مهمترین بخش کار غرب نیز نظریهٔ توسعهاست. و کل قدرتها و تأسیس سازمانها و نهادهای وابسته به سازمان ملل و برگزاری اجلاسها و نظریهپردازیهای مختلف برای این بود که جهان غربی شود. البته الان نوبت به جهانی شدن رسیده و نظریه توسعه بلاموضوع است؛ هرچند ما بعضاً گرفتار آن هستیم؛ ولی تئوری جدیدی که غربیها باید با آن کار غربی کردن جهان را انجام دهند جهانی شدن است.
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.